نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:متن های عاشقانه,عشق,متن های عاشق, توسط Reza |

 امروز یکی از دوستام ازم پرسید:

"شیرین ترین خاطره زندگیت چیه؟"

با این حرف دوستم حس گمشده ای سراغم اومد ، حسی که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم ، یاد زمانی افتادم که تو دانشگاه جلو راهشو گرفتم و برای اولین بار باهاش حرف زدم . . . چشم تو چشم همدیگه خودمونو معرفی میکردیم. اونقدر اون لحظه شیرین بود که حس میکردم من و اون تو یه دنیای دیگه هستیم اون موقع بود که فهمیدم عاشقا دنیاشون فرق میکنه.
دوست نداشتم پلک بزنم که نکنه یه لحظه نبینمش... وقتی حرف میزد قشنگترین موسیقی دنیا هم اون آرامش رو برام نداشت وقتی که بهش گفتم رو من حساب کن گفت باشه ورفت . وقتی رفت حس کردم برگشتم به زمین ، خودم هم نمیدونستم کجا بودم! اون چه دنیایی بود که ما اونجا بودیم. ولی زیاد نگذشت که من اون دنیا رو خراب کردم و اون هم رفت و وارد دنیای کس دیگه ای شد ولی من نتونستم کسی دیگه رو وارد دنیای خودم کنم. . . ای کاش فقط میتونستم برای یکبار بهش بگم خیلی دوست دارم.

رو به دوستم کردم و بهش گفتم:

خاطره شیرین زندگیمو مجبورم فراموش کنم.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 27 صفحه بعد

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.